آخرین مطالب

سال 95 سال تقریبا بدی بود. جدا از اتفاقات ِ بدی که همه ی مردمو درگیر کرد ، از نظر شخصی هم سال خوبی نبود. مخصوصا نیمه ی دوم سال که خیلی درگیر مشکلات خونوادگی بودم. در کنار ِ همه ی این مشکلات ، تجربیات خوبی هم نصیبم شد. خیلی جیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم که عشق با خودخواهی فرق داره. یاد گرفتم که راحت تر از یه سری چیزا بگذرم و اینقدر درگیر گذشته و آدمهاش نشم. فهمیدم که حق ندارم بقیه رو قضاوت کنم و سعی کردم تا حدی هم بیخیال قضاوت مردم درباره ی خودم بشم. فهمیدم عزت نفسم خیلی مهمه و همینطور اعتماد به نفسی که ندارم. برای سال ِ جدید کلی تصمیم و ایده و برنامه دارم. مطمئنم سال 96 ، سال متفاوتی خواهد بود هم برای خودم هم برای خونواده م. 


امیدوارم سال 96 ، سال پر برکتی باشه براتون. پر از روزها و حس ها و اتفاقات ِ خوب. آمین. پیشاپیش عیدتون مبارک:)

مریمی ...
۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۹ ۲ نظر

برنامه ای از شبکه ی دو پخش میشه به اسم از ( از لاک ِجیغ تا خدا ). تو هر قسمت مجری برنامه با دخترایی حرف میزنه که قبلا بی حجاب بودن یا اعتقادات مذهبی نداشتن و الان نظرشون تغییر کرده و از لاک ِ جیغ به خدا رسیدن. سوال اینجاست که آیا همه ی کسایی که لاک ِ جیغ میزنن ، از خدا بی خبرن؟ آیا لاک ِ جیغ نماینده ی خانم های بی حجابه؟ آیا هر کسی که به خدا میرسه ، نباید لاک بزنه؟ آیا تنها راه  رسیدن ِ به خدا ، با حجاب شدنه؟ و اگر همینطوره ، اون خانم  ِ محجبه دیگه نمیتونه لاک بزنه؟ نمیگم محجبه بودن خوب نیست ، اتفاقا تو این برنامه با دخترایی مصاحبه شده که با میل و اختیار خودشون حجاب رو انتخاب کردن و برام قابل احترامه ، فقط نمیتونم درک کنم چرا اسم برنامه جوری طراحی شده که لاک ِ جیغ رو مقابل خدا قرار میده. اندکی تامل بد نیست...


مریمی ...
۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۲ نظر

شرایط خوبی ندارم. اوضاع و احول خانوادگیمون به هم ریخته س. ناامیدیم ، افسرده ایم ، عصبی و ناراحتیم. آرامش نداریم. هرچقدر سعی میکنم حالمونو خوب کنم ، نمیشه. خسته م. کم آوردم واقعا. دیگه نمیتونم نقاب بزنم و بگم و بخندم. دیگه نمیتونم الکی به بقیه انرژی مثبت بدم. شور و شوق جوونی ندارم. همه چیز به هم ریخته س و ما فقط شاهد و ناظریم تا بلکه اتفاقی بیفته و شرایط بهتر بشه. دلم بی دغدغدگی میخواد. دلم میخواد واسه یه بارم که شده ، نگران خانواده و آینده نباشم. این روزا فقط میتونم به خودم بگم این نیز بگذرد...



+ اینجا یه خونه ی متروکه س ولی اگه کسی گذرش به اینجا افتاد ، منو ببخشه بابت پستای دپرس کننده م... 

مریمی ...
۲۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۰ ۴ نظر

این روزها فکر میکنم مریمی ِ 23 ساله چقدر با مریمی ِ 20 ساله تفاوت دارد. یا حتی با مریمی ِ 19 ، 18  یا 17 ساله. دلم میخواهد به دوران خوب ِ 17 سالگی برگردم. دورانی که پر از شور و شیطنت و بی پروایی بود. دورانی که به شدت حس میکردم پاکم و معصوم. مریمی ِ 23 ساله از حال و هوای آن روزها فاصله گرفته. پاک و معصوم نیست ، کارهایی کرده که تا آخر عمرش بابتش عذاب وجدان دارد. عزت نفسش پایین بوده و نتوانسته ( نه ) بگوید. یک وقتهایی پی هوا هوسش رفته. یک حجم عظیمی از پشیمانی ، ناراحتی و عذاب وجدان روی دلش نشسته. ولی درسهای مهمی یاد گرفته است. یاد گرفته است دیگران را تحت هیچ شرایطی قضاوت نکند. یاد گرفته است اگر کسی را به خاطر اشتباه یا گناهی سرزنش کند ممکن است خود روزی همان اشتباه یا گناه را مرتکب شود. یاد گرفته است به عاقبت حرفها و کارها و رفتارهایش بیندیشد. یاد گرفته است فکر کند به عواقب رفتارش ، فکر کند به یک ثانیه ، یک دقیقه ، یک روز ، یک سال یا ده سال بعد از نشان دادن یک رفتار یا گفتن یک حرف خاص و فکر کند چه حسی بابت انجام آن دارد. 10 سال بعد بابت حرفها و رفتارهایش خشنود است یا ناراضی؟ به خود افتخار میکند یا از خود متنفر میشود؟ یاد گرفته است آگاه باشد نسبت به همه چیز و بیشتر نسبت به خودش. یاد گرفته است از عقل و فکرش استفاده کند. یاد گرفته است رفتن آدمها از زندگیش ، سخت است ولی باز میشود زندگی کرد. یاد گرفته است حرمت و عزت نفسش را به خاطر هیچ کسی نشکند. و باز هم میگویم ، یاد گرفته است قضاوت نکند....

مریمی ...
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۰ ۱ نظر

اینجا فضای مجازی است و با هر هویتی که دلمان بخواهد ، میتوانیم حضور داشته باشیم ، بنویسیم ، عکسهایمان را به اشتراک بگذاریم ، حرفهای قلمبه سلمبه بزنیم ، فحش بدهیم و خیلی راحت دل بشکنیم. بلاگر با سابقه ای که طبق گفته ی خودش ، 10 سال از شروع وب نویسیش میگذشت، به خاطر رفتارها و حرفهای زشت ِ عده ای ، مجبور شد اینجا را ترک کند و عطای نوشتن را به لقایش ببخشد. کم نیستند از این دست بلاگرها و متاسفانه وضعیت اینستاگرام هم همین است.  قضاوت کردن و اظهار نظر کردن درباره بقیه خیلی راحت است ، تهمت زدن و توهین کردن خیلی راحت است ولی اگر خودمان را جای آن آدمی بگذاریم که قضاوتش میکنیم ، شاید کمی به خودمان بیاییم و فکر کنیم که به راحتی دل ِ آدمها را نشکنیم. بیشتر مهربان باشیم ، بیشتر مراعات کنیم..لطفا..

مریمی ...
۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۱ نظر

تولدت مبارک وبلاگ جانم. تو 18 آذر یکساله شدی. میدانی من از سالها پیش دلم میخواست که تو را داشته باشم ولی نمیشد. البته قبل از تو وبلاگهای دیگری داشتم ولی عمومی نبودند.  پارسال تصمیم گرفتم یک وبلاگ عمومی داشته باشم و اینطور شد که تو متولد شدی و جریان ِ زندگی نام گرفتی. دلم میخواست اینجا از هرچیزی که میخواهم بنویسم ، دلم میخواست یک عالمه خواننده داشته باشی ، دلم میخواست من هم یک بلاگر تاثیر گذار باشم ولی خب نشد. دلایل مختلفی دارد ولی مهمترینش این بود که میدیدم خیلی از حرفها ودغدغه های من ، توسط بلاگرهای دیگر به بهترین نحو نوشته میشود و اینطور میشد که من بیخیال نوشتن میشدم. مثلا نوشته های پریسا را با جان و دل میخواندم و فکر میکردم که چقدر خوب حرفهای دل من را مینویسد و اینطور میشد که کلا بیخیال نوشتن میشدم و بی اهمیت به تو:( 

در هر حال تو عزیز دلم هستی و هیچ کدام از این شبکه های اجتماعی را به اندازه ی تو دوست ندارم. ببخش که به موقع تولدت را تبریک نگفتم. دوستت دارم...

مریمی ...
۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر

بابا همیشه میگوید پدر و مادر ستون خانه اند و وای به وقتی که ستون خانه فرو بریزد. مامان همیشه میگوید باید از آه ِ مادر بترسیم و بدا به حال کسی که دل مادرش را بشکند. به شخصه اعتقاد دارم که دعای خیر پدر و مادر گره گشاست و خوش به حال کسی که دعای خیر پدر و مادرش بدرقه ی راهش است. بین قوم و فامیل و آشناهایمان ، کسانی هستند که روزی روزگاری دل مادرشان را شکسته اند و حالا گرفتارند. نمیگویم هرکس که مشکلی دارد قطعا والدینش را آزرده است اما کسانی هستند که ب خاطر رفتار بدشان با پدر و مادر ، دچار گرفتاری شده اند. قبل از اینکه ستون خانه هایمان فرو بریزد و پدر و مادرمان را از دست بدهیم ، قبل از اینکه پشیمان شویم و ایکاش های جورواجوری توی سرمان وول بخورد ، قدر پدر و مادرمان را بدانیم و آزارشان ندهیم.کمی کنارشان بنشینیم ، بگو بخند داشته باشیم ، بغلشان کنیم و ببوسیمشان. حتی کمی گونه هایشان را گازگازی کنیم:) گاز ملایم البته:))) اگر پدر و مادرتان در قید حیات است ، خداوند حفظشان کند و اگر در قید حیات نیستند ، به امید آرامش ِ روحشان. آمین.




+با دست راست تایپ کردن خیلی سخت است:( قدر سلامتیتون رو بدونید. پستاتونو میخونم و یه مقدار برام سخته کامنت گذاشتن.. ببخشید:(


مریمی ...
۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر

فکر کنیم به کسانی که ناخواسته مبتلا به بیماری ایدز شده اند. به زنانی که از شوهرشان این بیماری را گرفته اند و به بچه های معصومی که گرفتار این بیماری شده اند. و فکر کنیم که رفتار ما چه تاثیری میتواند روی شخصیتشان بگذارد. بچه هایی که ناخواسته مبتلا شده اند ، هیج جایی در این جامعه ندارند. کسی به آنها توجهی نمیکند. رفتارهای نادرست موجب میشود همین بچه های معصوم در آینده تبدیل به آدمهای خطرناکی شوند که میتوانند هزاران نفر را مبتلا کنند. آدمهای خطرناک عغده ای با انواع و اقسام اختلالات روحی و روانی که نتیجه دیدگاه ما نسبت به این بیماری است. 



اندکی تامل بد نیست...

مریمی ...
۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

از صبح دارم فکر میکنم که چقدر خوبه که میتونم انگشتامو تکون بدم ؛ میتونم بدون کمک کسی لباس بپوشم ، موهامو شونه بزنم ، میتونم از گل سر استفاده کنم ، میتونم لاک بزنم ، میتونم بخونم ، ببینم ، بشنوم ، لمس کنم ، میتونم مزه ها و بوها رو تشخیص بدم ، میتونم هر غذا و هله هوله ای که میخوام بخورم.. از صبح دارم به یه سری کارهای روزمره م فکر میکنم و فکر میکنم چند نفر تو دنیا هستند که همین روزمرگیهای ساده و پیش افتاده براشون حسرت و ارزویه؟؟؟ ب این ساده های عمیق خیلی بیشتر از قبل فکر کنیم. لطفا..

مریمی ...
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷ ۱ نظر

مهشاد میگوید هرچقدر در اینستاگرام سعی میکنیم شاد و خوشبخت به نظر بیایم ، توی وبلاگامون سعی میکنیم غمگین باشیم. جمله دقیقشو نمیدونم مهشاد عزیز ب بزرگواری خودت ببخش. 


نکته ی مثبت این روزا اینه که سعی میکنم سپاسگزارتر باشم. مثلا به جای غر زدن سر اینکه چقدرررر هوا سرده ، خداروشکر کنم که یه خونه ای هست و یه بخاری و لباس گرم ، که یه مامان هنرمند دارم که برام شال و کلاه بافته ، که دستکش دارم ، که بدنم قویه و فعلا خبری از سرماخوردگی نیست با وجود اینکه هر روز بیرونم ، و شکر گزاری بیشتر برای اینکه بابا نسبت به روزهای قبل حالش بهتره و خطر از بیخ گوشمون رد شد.


غم و غصه هم هست.. مثلا اینکه خیلی دور خودم میچرخم و به هیچ کاری نمیرسم. مدتهاست که میخوام یه تایم بزارم برای وبگردی و اینکه حداقل هفته ای یه بار به دوستای وبلاگیم سر بزنم و براشون کامنت بزارم ولی نمیشه. کلی کتاب و فیلم و مجله دارم ، و متاسفانه نمیتونم به وسوسه م برای کتاب خریدن غلبه کنم و در نتیجه یه عالمه کتاب روی هم انباشته میشه:( خیلی وقته خاطرات روزانمو ننوشتم:( ذهنم خیلی آشفته س. درگیری ذهنیم زیاده. مدام فکر و خیال و نگرانی و استرس و این آشفتگی تو زندگی روزمره م هم خودشو نشون میده. مثلا کتابخونه و کمدی که هرچقدر مرتبشون میکنم باز به هم ریخته س ، فایلای لپ تاپ و موبایل تبدیل به بازار شام شدن:(( خیلی خسته م:(( 

این این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای ، به آینده فکر میکنم....( همین پست رو هم با آشفتگی نوشتم:((



مریمی ...
۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر