آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا فضای مجازی است و با هر هویتی که دلمان بخواهد ، میتوانیم حضور داشته باشیم ، بنویسیم ، عکسهایمان را به اشتراک بگذاریم ، حرفهای قلمبه سلمبه بزنیم ، فحش بدهیم و خیلی راحت دل بشکنیم. بلاگر با سابقه ای که طبق گفته ی خودش ، 10 سال از شروع وب نویسیش میگذشت، به خاطر رفتارها و حرفهای زشت ِ عده ای ، مجبور شد اینجا را ترک کند و عطای نوشتن را به لقایش ببخشد. کم نیستند از این دست بلاگرها و متاسفانه وضعیت اینستاگرام هم همین است.  قضاوت کردن و اظهار نظر کردن درباره بقیه خیلی راحت است ، تهمت زدن و توهین کردن خیلی راحت است ولی اگر خودمان را جای آن آدمی بگذاریم که قضاوتش میکنیم ، شاید کمی به خودمان بیاییم و فکر کنیم که به راحتی دل ِ آدمها را نشکنیم. بیشتر مهربان باشیم ، بیشتر مراعات کنیم..لطفا..

مریمی ...
۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۱ نظر

تولدت مبارک وبلاگ جانم. تو 18 آذر یکساله شدی. میدانی من از سالها پیش دلم میخواست که تو را داشته باشم ولی نمیشد. البته قبل از تو وبلاگهای دیگری داشتم ولی عمومی نبودند.  پارسال تصمیم گرفتم یک وبلاگ عمومی داشته باشم و اینطور شد که تو متولد شدی و جریان ِ زندگی نام گرفتی. دلم میخواست اینجا از هرچیزی که میخواهم بنویسم ، دلم میخواست یک عالمه خواننده داشته باشی ، دلم میخواست من هم یک بلاگر تاثیر گذار باشم ولی خب نشد. دلایل مختلفی دارد ولی مهمترینش این بود که میدیدم خیلی از حرفها ودغدغه های من ، توسط بلاگرهای دیگر به بهترین نحو نوشته میشود و اینطور میشد که من بیخیال نوشتن میشدم. مثلا نوشته های پریسا را با جان و دل میخواندم و فکر میکردم که چقدر خوب حرفهای دل من را مینویسد و اینطور میشد که کلا بیخیال نوشتن میشدم و بی اهمیت به تو:( 

در هر حال تو عزیز دلم هستی و هیچ کدام از این شبکه های اجتماعی را به اندازه ی تو دوست ندارم. ببخش که به موقع تولدت را تبریک نگفتم. دوستت دارم...

مریمی ...
۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر

بابا همیشه میگوید پدر و مادر ستون خانه اند و وای به وقتی که ستون خانه فرو بریزد. مامان همیشه میگوید باید از آه ِ مادر بترسیم و بدا به حال کسی که دل مادرش را بشکند. به شخصه اعتقاد دارم که دعای خیر پدر و مادر گره گشاست و خوش به حال کسی که دعای خیر پدر و مادرش بدرقه ی راهش است. بین قوم و فامیل و آشناهایمان ، کسانی هستند که روزی روزگاری دل مادرشان را شکسته اند و حالا گرفتارند. نمیگویم هرکس که مشکلی دارد قطعا والدینش را آزرده است اما کسانی هستند که ب خاطر رفتار بدشان با پدر و مادر ، دچار گرفتاری شده اند. قبل از اینکه ستون خانه هایمان فرو بریزد و پدر و مادرمان را از دست بدهیم ، قبل از اینکه پشیمان شویم و ایکاش های جورواجوری توی سرمان وول بخورد ، قدر پدر و مادرمان را بدانیم و آزارشان ندهیم.کمی کنارشان بنشینیم ، بگو بخند داشته باشیم ، بغلشان کنیم و ببوسیمشان. حتی کمی گونه هایشان را گازگازی کنیم:) گاز ملایم البته:))) اگر پدر و مادرتان در قید حیات است ، خداوند حفظشان کند و اگر در قید حیات نیستند ، به امید آرامش ِ روحشان. آمین.




+با دست راست تایپ کردن خیلی سخت است:( قدر سلامتیتون رو بدونید. پستاتونو میخونم و یه مقدار برام سخته کامنت گذاشتن.. ببخشید:(


مریمی ...
۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر

فکر کنیم به کسانی که ناخواسته مبتلا به بیماری ایدز شده اند. به زنانی که از شوهرشان این بیماری را گرفته اند و به بچه های معصومی که گرفتار این بیماری شده اند. و فکر کنیم که رفتار ما چه تاثیری میتواند روی شخصیتشان بگذارد. بچه هایی که ناخواسته مبتلا شده اند ، هیج جایی در این جامعه ندارند. کسی به آنها توجهی نمیکند. رفتارهای نادرست موجب میشود همین بچه های معصوم در آینده تبدیل به آدمهای خطرناکی شوند که میتوانند هزاران نفر را مبتلا کنند. آدمهای خطرناک عغده ای با انواع و اقسام اختلالات روحی و روانی که نتیجه دیدگاه ما نسبت به این بیماری است. 



اندکی تامل بد نیست...

مریمی ...
۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

از صبح دارم فکر میکنم که چقدر خوبه که میتونم انگشتامو تکون بدم ؛ میتونم بدون کمک کسی لباس بپوشم ، موهامو شونه بزنم ، میتونم از گل سر استفاده کنم ، میتونم لاک بزنم ، میتونم بخونم ، ببینم ، بشنوم ، لمس کنم ، میتونم مزه ها و بوها رو تشخیص بدم ، میتونم هر غذا و هله هوله ای که میخوام بخورم.. از صبح دارم به یه سری کارهای روزمره م فکر میکنم و فکر میکنم چند نفر تو دنیا هستند که همین روزمرگیهای ساده و پیش افتاده براشون حسرت و ارزویه؟؟؟ ب این ساده های عمیق خیلی بیشتر از قبل فکر کنیم. لطفا..

مریمی ...
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷ ۱ نظر

مهشاد میگوید هرچقدر در اینستاگرام سعی میکنیم شاد و خوشبخت به نظر بیایم ، توی وبلاگامون سعی میکنیم غمگین باشیم. جمله دقیقشو نمیدونم مهشاد عزیز ب بزرگواری خودت ببخش. 


نکته ی مثبت این روزا اینه که سعی میکنم سپاسگزارتر باشم. مثلا به جای غر زدن سر اینکه چقدرررر هوا سرده ، خداروشکر کنم که یه خونه ای هست و یه بخاری و لباس گرم ، که یه مامان هنرمند دارم که برام شال و کلاه بافته ، که دستکش دارم ، که بدنم قویه و فعلا خبری از سرماخوردگی نیست با وجود اینکه هر روز بیرونم ، و شکر گزاری بیشتر برای اینکه بابا نسبت به روزهای قبل حالش بهتره و خطر از بیخ گوشمون رد شد.


غم و غصه هم هست.. مثلا اینکه خیلی دور خودم میچرخم و به هیچ کاری نمیرسم. مدتهاست که میخوام یه تایم بزارم برای وبگردی و اینکه حداقل هفته ای یه بار به دوستای وبلاگیم سر بزنم و براشون کامنت بزارم ولی نمیشه. کلی کتاب و فیلم و مجله دارم ، و متاسفانه نمیتونم به وسوسه م برای کتاب خریدن غلبه کنم و در نتیجه یه عالمه کتاب روی هم انباشته میشه:( خیلی وقته خاطرات روزانمو ننوشتم:( ذهنم خیلی آشفته س. درگیری ذهنیم زیاده. مدام فکر و خیال و نگرانی و استرس و این آشفتگی تو زندگی روزمره م هم خودشو نشون میده. مثلا کتابخونه و کمدی که هرچقدر مرتبشون میکنم باز به هم ریخته س ، فایلای لپ تاپ و موبایل تبدیل به بازار شام شدن:(( خیلی خسته م:(( 

این این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای ، به آینده فکر میکنم....( همین پست رو هم با آشفتگی نوشتم:((



مریمی ...
۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر