آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «احوالات شخصی» ثبت شده است

مهشاد میگوید هرچقدر در اینستاگرام سعی میکنیم شاد و خوشبخت به نظر بیایم ، توی وبلاگامون سعی میکنیم غمگین باشیم. جمله دقیقشو نمیدونم مهشاد عزیز ب بزرگواری خودت ببخش. 


نکته ی مثبت این روزا اینه که سعی میکنم سپاسگزارتر باشم. مثلا به جای غر زدن سر اینکه چقدرررر هوا سرده ، خداروشکر کنم که یه خونه ای هست و یه بخاری و لباس گرم ، که یه مامان هنرمند دارم که برام شال و کلاه بافته ، که دستکش دارم ، که بدنم قویه و فعلا خبری از سرماخوردگی نیست با وجود اینکه هر روز بیرونم ، و شکر گزاری بیشتر برای اینکه بابا نسبت به روزهای قبل حالش بهتره و خطر از بیخ گوشمون رد شد.


غم و غصه هم هست.. مثلا اینکه خیلی دور خودم میچرخم و به هیچ کاری نمیرسم. مدتهاست که میخوام یه تایم بزارم برای وبگردی و اینکه حداقل هفته ای یه بار به دوستای وبلاگیم سر بزنم و براشون کامنت بزارم ولی نمیشه. کلی کتاب و فیلم و مجله دارم ، و متاسفانه نمیتونم به وسوسه م برای کتاب خریدن غلبه کنم و در نتیجه یه عالمه کتاب روی هم انباشته میشه:( خیلی وقته خاطرات روزانمو ننوشتم:( ذهنم خیلی آشفته س. درگیری ذهنیم زیاده. مدام فکر و خیال و نگرانی و استرس و این آشفتگی تو زندگی روزمره م هم خودشو نشون میده. مثلا کتابخونه و کمدی که هرچقدر مرتبشون میکنم باز به هم ریخته س ، فایلای لپ تاپ و موبایل تبدیل به بازار شام شدن:(( خیلی خسته م:(( 

این این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای ، به آینده فکر میکنم....( همین پست رو هم با آشفتگی نوشتم:((



مریمی ...
۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر
خدا نکنه تو این مملکت ، بخوای یه کار اداری انجام بدی. حالا چه درخواست یه فارغ التحصیلی ساده باشه ، چه یه درخواست پیشرفته برای کارای سخت تر و مهم تر. امان از کاغذبازی های بی مورد. امان از کارمندایی که وقت و انرژی ارباب رجوع براشون اهمیتی نداره. شغل دولتی تو ایران ، رخوت به همراه داره. چون یه کارمند دولتی میدونه که چه کار کنه چه کار نکنه ، باز آخر ماه ، حقوقشو میگیره. پس چرا به خودش زحمت بده و کار کنه؟ تازه اگر پررو باشه ، میتونه جوری رفتار کنه که ارباب رجوع معذب بشه و احساس ناراحتی کنه. یاد نگرفته که هر انسانی خدمت رسان بقیه س و در ازای خدمتش ، پول میگیره. هرچند تو هر موقعیتی ، آدمای وظیفه شناس و دلسوز هم پیدا میشن.
صبح رفتم دانشگاه دنبال کارای فارغ التحصیلی و جمع کردن امضا از آدمای مختلف. قبل جمع کردن امضا ، باید میرفتم آموزش و یکی از آقایون مسیول ، یه فرمی رو پر میکرد و بعدش باید میرفتم واحد فارغ التحصیلان ، یه برگه از مسیولش میگرفتم و بعد دنبال امضاها میرفتم. مسیول واحد فارغ التحصیلان ، یه خانوم جوانی بود که وقتی تو آموزش بودم ، اومد پیش همکاراش و کلی گفتن و خندیدن و رفع خستگی کردن و دوباره رفتن تو اتاق خودشون. حالا من باید میرفتم یه برگه ای ازش میگرفتم. همین که رفتم تو ، عین برج زهرمار بود. انگار نه انگار تا همین چند ثانیه پیش مشغول بگو بخند بوده. گفتم برای اون برگه اومدم ، با یه حالت اخم و ناراحتی و اینکه مثلا من خیلی خسته م و نمیتونم ، گفت بدید خانم فلانی انجام بده ، گفتم خانم فلانی نیستن ، منو فرستادن پیش شما ، بعد با یه حالتی که مثلا من دارم بهت لطف میکنم ، گفت بشین تا آماده بشه. چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی تو همون چند دقیقه به حدی معذب شدم و اعصابم به هم ریخت که حد نداره. چرا این کارمندا نمیدونن که کارشون ، وظیفشونه؟ چرا باید با نوع حرف زدن و رفتارای مسخره شون ، منت سر ارباب رجوع بذارن؟ اون پولی که میگیرن ، حلال ِ؟؟ کارگر بدبخت باید عرق بریزه و کارای سخت انجام بده و یه حقوق ناچیز بگیره ، اونوقت خیلی از کارمندا زیر ِ کولر میشینن و طبق معمول هم گوشی به دستن و آخر هر ماه هم پول مفت میگیرن. 

بماند. حالا نوبت جمع کردن امضا بود. آدمایی که تو اتاقاشون نبودن و من مدام بالا پایین میرفتم تا یه مسیول ، لطف کنه و فرم مخصوص رو امضا کنه. تازه منتم سرم بذارن که تو این بلبشویی که هست ، حالا چه وقت امضا جمع کردنه؟؟!!! ( یه مراسمی تا دو سه روز دیگه تو دانشگاه برگزار میشه که آقایون مسیول ، در حال انجام مقدمات مراسم بودن). فقط اون وسط یکی از کارمندا به دادم رسید. گفت دلم واست میسوزه از صبح هی از این اتاق به اون اتاق میری و کارات راه نمیفته. آقای ابراهیمی عزیز ، شما اینجا رو نمیخونی و من رو هم نمیشناسی. اگه کمک شما نبود ، محال بود بتونم کارامو انجام بدم. شما وظیفه ای نداشتی که به من کمک کنی ، چون تو اون فرم ، به امضای شما احتیاجی نداشتم ولی کمکم کردی که همه ی امضاها رو از بقیه مسیولا بگیرم و خیالم راحت بشه. یک دنیا ممنون کارمند وطیفه شناس ِ مهربون. مطمین باش روزی نتیجه ی کمک و دلسوزیت رو میبینی:) 


ماها فقط بلدیم غر بزنیم و از بقیه انتظار داشته باشیم. در صورتی که اگر هر کدوممون تو هر جایگاه و پست و مقامی که هستیم ، به وظیفمون خوب عمل کنیم ، مملکتمون از اینهمه فساد و مشکل و بدبختی در میاد. امیدوارم روزی این اتفاق بیفته. آمین. 
مریمی ...
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۷ ۱ نظر
با عرض پوزش از زنده یاد سهراب سپهری عزیز ، باید بگم که به جای چک چک چلچله از سقف ِ بهار ، ما شاهد و ناظر ِ چک چک برف از سقف ِ آسمون هستیم. انگار زمستون ته مونده های جیبای پالتوشو داره رو سرمون میریزه و لبخند شیطنت آمیزی هم روی لباش داره و خوشحاله از غافلگیر شدن ِ طبیعت و شکوفه های بهاری و مردمی که با ذوق و شوق میخواستن لباسای بهاریشونو به تن کنن ولی دیدن ای دل ِ غافل! حالا حالاها باید میزبان لباسهای زمستونیشون باشن.





سال 94 داره به خط پایان نزدیک میشه. یه سال پر از اتفاقات خوب و بد ، پر از حواشی و حرف و حدیث. پر از خوشحالی و ناراحتی. 

94 برای من ، یه سال ِ پر از ماجرا بود. پر از ماجراهای خوب و یک مقدار هم ماجراهای بد. پر از تجربه و درس. 

امسال برای اولین بار تصمیم گرفتم نوشته هامو عمومی کنم نه اینکه مثل چند سال ِ گذشته ، خصوصی و رمزدار و فقط واسه دل خودم بنویسم. خب نتیجه ش اینه که الان یه وبلاگ ِ 3 ماه و 10 روز ِ دارم که تعداد مخاطبان و کامنت گذارانش از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکنه. دیدین بعضی از بچه ها نچسبن؟ کسی طرفشون نمیره؟ یا بچه هایی که یه سری مشکلات دارن و خیلیا ازشون فرارین؟؟؟:(  وبلاگ ِ منم مثل همون بچه هاس. مادر ِ این بچه ، میدونسته که نمیتونه بچه داری کنه ولی باز تصمیم به بچه دار شدن گرفته.

امسال بیشتر به این نتیجه رسیدم که همچنان باید تو سایه باشم. تو پشت صحنه ی زندگی باشم و این چیز خوبی نیست. ولی.. بگذریم...

حس میکنم 95 ، سال ِ خوبی ِ:) یه عالمه برنامه و ایده و هدف و کارهای تلنبار شده دارم واسه سال جدید. امیدوارم تنبلی رو کنار بذارم و با برنامه ریزی و نظم ، کارامو انجام بدم. آمین. 

الهی که امسال برای همتون ، یه سال ِ پر خیر و برکتی باشه. پر از اتفاقات ِ خوب ، حس های خوب ، خوشی ِ زیاد ، خنده های از ته ِ دل ، جسم و روح و روان ِ سالم و جیب ِ پر پول:-D. آمین. __میتونید 95 تا آمین بگید__:)

در کنار همه ی تصمیمات و برنامه های شخصی که واسه سال جدید داریم ، یه تصمیماتی هم بگیریم در زمینه ی مسایل اجتماعی. مثل زود قضاوت نکردن ( که یکی از بدترین خصوصیات اخلاقیمه) ، مثل احترام بیشتر به محیط ِ زیست ، مثل مطالعه ی بیشتر و خیلی چیزای دیگه که خودتون بهتر از من میدونین:)

+ادامه ی مطلب را دریابید:)
مریمی ...
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۲ ۴ نظر

همین یکی دو روز ِ پیش بود که لباسهای زمستونی و شال و کلاه و دستکشهام رو توی کمد گذاشتم و باهاشون خداحافظی کردم تا زمستون سال ِ بعد ولی انگار باید دوباره از تو کمد درشون بیارم چون هوا دوباره سرد شده و حتی یکی دو ساعت ِ که بارش برف شروع شده و هوا هم مه آلود و ابری ِ و انگار نه انگار که تا 4 روز ِ دیگه بهار از راه میرسه.


اسفند جان دلش نمیاد که ما رو تنها بذاره و هی میخواد واسه بهار رجز بخونه و قدرتشو به رخ بکشه. بهار هم لبخند زنان بهش خیره شده و میدونه که عمر این رجز خونی ها کوتاهه:)


+میخواستم یه فایل صوتی براتون بذارم ولی سرم خیلی شلوغه و فرصت ندارم واقعا:( در اسرع وقت این فایلو براتون میذارم. 

مریمی ...
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۰ ۱ نظر
اسفند مثل سرسره س. پایین سرسره هم ، فروردین وایساده و با لبخند بهمون نگاه میکنه. منتظره ما از سرسره بریم پایین و بعد ، بپریم تو بغلش:). 

اسفند مثل یه سربازی ِ که داره به ثانیه های پایانی پستش نزدیک میشه و خیلی سریع ، میخواد پستو بسپاره به یه سرباز ِ تازه نفس ِ دیگه و خودش بره استراحت کنه تا یه سال ِ دیگه. 

تو اسفند ماه ، زمان یه جور دیگه س. اصلا 24 ساعت نیست. حاضرم شرط ببندم که زمان 12 ساعته یا حتی کمتر ، مثلا 6 ساعت یا حتی کمتر و کمتر. اصلا نمیدونی کی روز میشه کی شب میشه. چشم رو هم بذاری ، سال ، تحویل شده.  به همین سادگی. 

یکشنبه ی هفته ی بعد ، اول ِ فروردین ِ و من طبق اول ِ فروردین های هر سال ، غمگینم. یه غم و ناراحتی ِ خاص. ناراحتی بابت اینکه زمان چقدر سریع میگذره و من چقدر تنبلی کردم و چقدر کار عقب افتاده دارم که سال به سال رو هم تلنبار میشن و هرچقدر هم برنامه ریزی میکنم که بهشون عمل کنم ، بی فایده س:(. هرچند یکی از تصمیمات اساسیم در سال 95 ، انجام دادن به موقع کارهاست و بستن پرونده ی کارهای عقب افتاده. همینجا در محضر خدا و شما دوستان ، قول میدم که به تصمیمم وفادار باشم:) آمین. 


+ مجله ی همشهری داستان رو میخونید؟ اگه تا حالا نخوندینش ، حتما نسخه ی ویژه ی نوروزش رو تهیه کنید و به داستانهای صوتیش هم حتما گوش بدید:) 

روزهای پایانی اسفندتون ، پر از حس ِ خوب... آمین. 

مریمی ...
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۲ نظر

تو بلاگفا ، وبلاگای زیادی داشتم. تو قسمت وبلاگ دوستان ِ یکی از وبلاگام ، آدرس دوستامو ثبت کرده بودم و هر روز بهشون سر میزدم. اگه یه روز به هر دلیلی نمیشد که بهشون سر بزنم ، دلتنگشون میشدم و روز ِ بعد که رو گزینه ی وبلاگ دوستان کلیک میکردم ، با یه عالمه وبلاگ به روز شده رو به رو میشدم و دونه دونه بهشون سر میزدم و براشون کامنت میذاشتم. پارسال این وقتها من دسترسی به نت نداشتم و هر از گاهی میرفتم کافی نت و اونجا وبلاگای دوستام رو چک میکردم و با یه عالمه پست جدید مواجه میشدم و دچار استرس میشدم که من چجوری برای این همه پست کامنت بذارم. (باید بگم که کامنتهای طولانی مریمی معروف بودن). اما الان...  

الان اوضاع فرق کرده. دوستام دیگه مثل قبل نیستن و نمینویسن یا اگر هم مینویسن ، تو سایر شبکه های اجتماعی پست میذارن. اعتراف میکنم که هنوزم وبلاگ برام دوست داشتنی ترین شبکه ی اجتماعیه. درسته تو شبکه های اجتماعی ِ دیگه ، امکانات و ابزارهای زیادی در دسترسمون هست ، درسته امکان ارتباط برقرار کردن با بقیه ی آدما خیلی راحت تر شده ولی من دلم برای اون حال و هوای وبلاگی تنگ شده:( . من دلم برای شب نشینی های وبلاگ ِ لاله تنگ شده. برای حلقه های دعا ، برای وقتایی که با اسم "شیطونک" برای سما کامنت میذاشتم و سر به سرش میذاشتم ، برای پستهای دلچسب ِ نگار و خوندن همه ی امیدها و نگرانی ها و عاشقانه هاش ، برای لبریز شدن از زنانگی ها و صبر و تحملش ، برای خوندن جمله های قرمز رنگ ِ پریسا ، برای وبلاگ ماهی ، برای وبلاگ ِ آسیه و کامنتهای خصوصیم ، برای وبلاگ ِ محسن که از در و دیوارش خاطره دارم و رکورد شکنیا و کشف و شهودام ، برای وبلاگ ِ آرش و غرق شدن تو دنیای عجیب و غریبش ، برای ندابانو ، برای شیوا و همه ی ناراحتی هایی که الان جاشو به خوشحالی داده ، برای وبلاگی که بنفش بود و پر انرژی ، برای اسما ، برای فرزانه ، برای مهلا ، طناز ، محیا ، عسل ، آناهیتا ، آتوسا ، رباب ، نادیا ، پریا ،  کارین ، کاترین ، برای مریم که خیلی تو فکرشم ، برای پرپری نازنین که به شدت دلتنگشم و ازش بی خبر ، برای آلوچه ی شیطون ، برای یکتای میلاد ،برای رعنای درد کشیده ،  برای بلانش ، برای همه ی دوستای غیر بلاگفاییم مثل لی لی و وبلاگ رنگ بازیش ، برای ریحانه ای که چندتا وبلاگ داشت ، برای نازنین و برای همه ی کسایی که خواننده ی خاموششون بودم دلم تنگ شده:( دلم میخواد به گذشته ها برگردم. به زیارتهای گروهی عروسک ، به بازیهای وبلاگی و خیلی چیزای دیگه. هنوزم به اون وبلاگا سر میزنم. ولی با دیدنشون غمگین میشم. انگار هر کدوم از اون وبلاگا ، خونه ی های گرم و پرنوری بودن که الان شکوه و عظمتش رو از دست داده یا در حال از دست دادن و فراموش شدن ِ:( در نتیجه، غمگین میشم و چشام اشکی میشه و حسرت اونوقتها رو میخورم:((

من خیلی نوستالژیکم و این خصوصیت یه وقتایی برام آزاردهنده میشه:(افسوس که گذشته ها ، گذشته و هیچ کاری برای برگردوندنش از دست من برنمیاد. الان دارم این ترانه رو گوش میدم ، شاید آروم بشم. 


مخور غم ِ گذشته _ معین 




دریافت

مریمی ...
۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۰ ۵ نظر

تو این پست درباره ی خودم نوشتم و اینکه چند سال ِ که وبگردی میکنم و همیشه از نوشتن میترسیدم ولی سعی کردم به ترسم غلبه کنم. 

خب الان علاوه بر ترس __هرچند تا حد ِ خیلی زیادی این ترس از بین رفته__ مشکل ِ دیگه ای وجود داره و اون اینکه من معمولا با حرف زدن میتونم منظورم رو به خوبی بفهمونم تا اینکه درباره ی اون موضوع مطلبی بنویسم. حتی امتحانات شفاهی رو به امتحانات کتبی ترجیح میدادم و الان گاهی وقتها که تو تلگرام با دوستام میخوام حرف بزنم یا درباره ی یه قضیه ای میخوام براشون توضیح بدم ، حتما باید وویس بفرستم چون اگه بخوام بنویسم ، اصلا منظورم رو به خوبی منتقل نمیکنم. 


من وبلاگای زیادی رو خوندم و میخونم همچنان. یه سری از این وبلاگا نوشتن یادداشتهای شخصی ِ که این یادداشتها به سه دسته تقسیم میشن ، دسته ی اول یاددشتهایی ِ که مثلا طرف مینویسه "وای من امروز با دوست پسرم / دوست دخترم رفتم پارک" و بعد هم یه چند صدتا عکس از خودش و دوست پسر/ دوست دخترش در ژست های مختلف میذاره و یه عده هم میان کامنت میذارن و والسلام. دسته ی دوم یادداشتهایی هستند که در عین ِ شخصی بودن ، یه نکته ی خاص و قابل تامل دارن و همه میتونن از اون نکته استفاده کنن و یه چیزی یاد بگیرن. و دسته ی سوم هم ترکیبی از یاددشتهای دسته ی اول و دومه. (اگر کسی طبقه بندی ِ دیگه ای برای این نوع یادداشتها به ذهنش میرسه خوشحال میشم برام کامنت بذاره و بهش اشاره کنه). 


وبلاگایی هم هستن که نویسنده ش فقط درباره ی یک موضوع خاص مینویسه مثلا درباره ی شعر ، موسیقی یا آموزش یه فن یا هنر یا مباحث تکنولوژِی ، یا نوشتن درباره ی کتابهایی که میخونه مثل وبلاگ لی لی  و وبلاگهایی هم هستن که نویسنده ش سعی میکنه درباره ی موضوعات مختلف بنویسه مثل وبلاگ زهرا کمالی


من به نوشتن درباره ی موضوعات مختلف علاقه دارم و تو طبقه بندی موضوعی وبلاگم هم میتونین به این نکته پی ببرین. منتها من دوست دارم اگر درباره ی موضوعی میخوام مطلبی بنویسم ، اون مطلب ، به درد بخور باشه و قابل تامل. دلم میخواد از دغدغه هام بنویسم و حتی اگر بخوام خاطره ای از گذشته ها بنویسم ، اون خاطره باید در کنار شخصی بودن یه نکته ای هم داشته باشه مثل این پستم ، یا این پست ، یا این پست که هم خاطره ی شخصی هستن و هم به نظر خودم یه نکته ای همراهشون بوده. ولی من خیلی خوب نتونستم منظورم رو بفهمونم مخصوصا تو پست دغدغه های بی اساس. مشکل اونجاست که من خیلی مقدمه چینی میکنم ولی اصل مطلب رو تو دو خط مینویسم. مثل همین پستی که دارم مینویسم:( از طرف ِ دیگه بلد نیستم مثل خیلیا پست احساسی یا خاص بذارم یعنی ذوق و قریحه ش رو ندارم مثل این پست پریسا یا یه سری از پستهایی که میم جان مینویسه. پس در نتیجه فقط باید درباره ی چیزایی که دوست دارم و اتفاقاتی که برام میفته یا دغدغه های شخصیم بنویسم که متاسفانه با نوشتنشون مشکل دارم:( یه عالمه موضوع و مطلب هست که میخوام باهاتون درمیون بذارم ولی وقتی میخوام شروع به نوشتن کنم ، یا از ذهنم پاک میشه یا اینکه اصلا نمیتونم اونطور که باید ، حق ِ مطلب رو ادا کنم. و نتیجه همون فروختن عطا به لقا میشه و بیخیال شدن من واسه نوشتن.


بیشتر از قبل به این نتیجه رسیدم که هرکسی را بهر کاری ساختند. حس میکنم نوشتن ، کار ِ من نیست...


**ممکنه بعدا نوشتهایی به این پست اضافه بشه.


++ بعدا نوشت : اینقدر با عجله نوشتم ، اشتباهات تایپی و دستوری زیادی داشتم:( پوزش دوستای خوبم..


++بعدا نوشت 2 : ممنون از دوست ِ خوبم که اشتباهمو تصحیح کرد:) تو گذاشتن لینک پستهام اشتباه کرده بودم. ممنون دوست ِ عزیز و پوزش از دوستان بابت اشتباهم...

مریمی ...
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۶ ۲ نظر