آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «احوالات شخصی» ثبت شده است

96 سال نسبتا خوبی بود. خواهرزاده م به دنیا اومد و من برای اولین بار شاهد رشد یه بچه بودم. اون نوزاد کوچولو الان چند قدم برمیداره ، دست میزنه ، میخنده ، واکنش های مختلفی نشون میده. برادرم هم متاهل شد. مهمترین اتفاق ، عوض کردن خونمون بود. از یه محیط سرد و کوهستانی به یه محیط معتدل و مرطوب اومدیم. اردیبهشت کنکور ارشد دارم و مشغول درس خوندنم. 


امسال بیشتر از قبل فیلم دیدم. چندتا کتاب خریدم که بعد از کنکور باید بخونمشون. با فصلنامه ی آنگاه آشنا شدم. تو اینستاگرام پیج های مفیدی پیدا کردم. سعی کردم خودمو همونطور که هستم بپذیرم و عزت نفسمو بیشتر کنم. 



نمیدونم چرا با وجود اینهمه اتفاق خوبی برام افتاده ، باز ته دلم غمگینم.....

مریمی ...
۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر
خیلی خوشبختم که تو رو دارم. 4 ماهه که این حس رو بهم دادی و روز به روزم داره بیشتر میشه. خیلی دوست دارم. خوش به حال من که خاله ی توام. خاله بودن فوق العااااده لذت بخشه:)
مریمی ...
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر

بحث سر این نیست که تو چرا موافق ازدواجی و من مخالف. مشکل از جایی شروع میشه که تویی که موافق ازدواجی و چند ماه از ازدواجت گذشته ، لا به لای حرفات مدام حرف از خواستگار و ازدواج بزنی و اعصاب منو به هم بریزی. و بدتر اینکه نظر و دغدغه ی منو مسخره کنی و حرفهایی بزنی که پشیمونم کنی از اینکه باهات در ارتباطم. فاتحه ی بعضی از رفاقتها رو باید خوند. 

مریمی ...
۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۹ ۰ نظر

دیگه نمیتونم با چندتا از دوستام ارتباط برقرار کنم. تا چند سال پیش کلی حرف داشتیم با هم ولی الان سطح تفکر و دغدغه هامون خیلی متفاوت شده. یه سری چیزا برای من جزئی از زندگیه ولی برای اونا همه ی زندگی...مسائل سطحی براشون در اولویت قرار گرفته و اصلا حواسشون نیست که چقدر سطحی نگر هستن و بعضی از دغدغه هاشون چقدر پیش پا افتاده س. ترجیح میدم دور بشم ازشون تا اینکه باهاشون ارتباط داشته باشم و اذیت بشم. 



* عنوان پست مصرعی از ترانه ی تیتراژ سریال فاصله هاست.

مریمی ...
۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
روزها و ماه های من ، نام و هدف خاصی دارند. این نام گذاری ها بستگی به حال و هوایم دارند و به هیچ وجه روتین و یکنواخت نیست. مثلا ممکن است یک روز تا شب فقط ترانه های ابی را گوش بدهم. یا حس و حالم جوری باشد که یک ماه را به ترانه های گوگوش اختصاص دهم. یا مثلا یک هفته فقط ترانه ی اسپانیولی گوش بدهم و هفته ی بعد ترانه های ادل و تیلور سویفت. ممکن است یکماه وقت بگذارم و همشهری داستان های قدیمی ام را بخوانم و ماه بعد ، بیشتر وقتم را به خواندن مجله های یوگا اختصاص بدهم. ممکن است یک هفته صبح تا شب وبگردی کنم و به وبلاگهای محتلف سر بزنم و حتی وبلاگهای بلاگفا را که الان متروکه شده اند را بخوانم ( در بیشتر مواقع حتی کامنتهای قدیمی ام را هم میخوانم ) و بعد ممکن است یک تا دوماه یا حتی بیشتر از فضای وبلاگ و وبگردی دور باشم. یک هفته را به فیلم دیدن اختصاص می دهم و بعد احتمال اینکه تا هفته ها و ماه های بعد هیچ فیلمی نبینم ، زیاد است. نمی دانم این خصوصیتم خوب است یا بد. نمی دانم به خاطر عدم برنامه ریزی مناسب است یا به خاطر این است که نمی توانم هر روز را به فیلم و موسیقی و کتاب و مجله و وبگردی اختصاص بدهم یا کلا حال و هوایم اینجوری است. این روزها ، روز ِ ابی است و مدام ترانه هایش را گوش میدهم یا برای خودم زمزمه می کنم. مخصوصا ترانه ی پوست شیر و قسمتی که میگوید " کسی شاید باشه شاید ، کسی که دستاش قفس نیست". این روزها خیلی به این ترانه و این بیت فکر میکنم. شما چطور؟ حس و حال من رو میتونید درک کنید؟ شما هم از این نام گذاری ها برای خودتون دارید؟
مریمی ...
۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر

سال 95 سال تقریبا بدی بود. جدا از اتفاقات ِ بدی که همه ی مردمو درگیر کرد ، از نظر شخصی هم سال خوبی نبود. مخصوصا نیمه ی دوم سال که خیلی درگیر مشکلات خونوادگی بودم. در کنار ِ همه ی این مشکلات ، تجربیات خوبی هم نصیبم شد. خیلی جیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم که عشق با خودخواهی فرق داره. یاد گرفتم که راحت تر از یه سری چیزا بگذرم و اینقدر درگیر گذشته و آدمهاش نشم. فهمیدم که حق ندارم بقیه رو قضاوت کنم و سعی کردم تا حدی هم بیخیال قضاوت مردم درباره ی خودم بشم. فهمیدم عزت نفسم خیلی مهمه و همینطور اعتماد به نفسی که ندارم. برای سال ِ جدید کلی تصمیم و ایده و برنامه دارم. مطمئنم سال 96 ، سال متفاوتی خواهد بود هم برای خودم هم برای خونواده م. 


امیدوارم سال 96 ، سال پر برکتی باشه براتون. پر از روزها و حس ها و اتفاقات ِ خوب. آمین. پیشاپیش عیدتون مبارک:)

مریمی ...
۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۹ ۲ نظر

شرایط خوبی ندارم. اوضاع و احول خانوادگیمون به هم ریخته س. ناامیدیم ، افسرده ایم ، عصبی و ناراحتیم. آرامش نداریم. هرچقدر سعی میکنم حالمونو خوب کنم ، نمیشه. خسته م. کم آوردم واقعا. دیگه نمیتونم نقاب بزنم و بگم و بخندم. دیگه نمیتونم الکی به بقیه انرژی مثبت بدم. شور و شوق جوونی ندارم. همه چیز به هم ریخته س و ما فقط شاهد و ناظریم تا بلکه اتفاقی بیفته و شرایط بهتر بشه. دلم بی دغدغدگی میخواد. دلم میخواد واسه یه بارم که شده ، نگران خانواده و آینده نباشم. این روزا فقط میتونم به خودم بگم این نیز بگذرد...



+ اینجا یه خونه ی متروکه س ولی اگه کسی گذرش به اینجا افتاد ، منو ببخشه بابت پستای دپرس کننده م... 

مریمی ...
۲۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۰ ۴ نظر

این روزها فکر میکنم مریمی ِ 23 ساله چقدر با مریمی ِ 20 ساله تفاوت دارد. یا حتی با مریمی ِ 19 ، 18  یا 17 ساله. دلم میخواهد به دوران خوب ِ 17 سالگی برگردم. دورانی که پر از شور و شیطنت و بی پروایی بود. دورانی که به شدت حس میکردم پاکم و معصوم. مریمی ِ 23 ساله از حال و هوای آن روزها فاصله گرفته. پاک و معصوم نیست ، کارهایی کرده که تا آخر عمرش بابتش عذاب وجدان دارد. عزت نفسش پایین بوده و نتوانسته ( نه ) بگوید. یک وقتهایی پی هوا هوسش رفته. یک حجم عظیمی از پشیمانی ، ناراحتی و عذاب وجدان روی دلش نشسته. ولی درسهای مهمی یاد گرفته است. یاد گرفته است دیگران را تحت هیچ شرایطی قضاوت نکند. یاد گرفته است اگر کسی را به خاطر اشتباه یا گناهی سرزنش کند ممکن است خود روزی همان اشتباه یا گناه را مرتکب شود. یاد گرفته است به عاقبت حرفها و کارها و رفتارهایش بیندیشد. یاد گرفته است فکر کند به عواقب رفتارش ، فکر کند به یک ثانیه ، یک دقیقه ، یک روز ، یک سال یا ده سال بعد از نشان دادن یک رفتار یا گفتن یک حرف خاص و فکر کند چه حسی بابت انجام آن دارد. 10 سال بعد بابت حرفها و رفتارهایش خشنود است یا ناراضی؟ به خود افتخار میکند یا از خود متنفر میشود؟ یاد گرفته است آگاه باشد نسبت به همه چیز و بیشتر نسبت به خودش. یاد گرفته است از عقل و فکرش استفاده کند. یاد گرفته است رفتن آدمها از زندگیش ، سخت است ولی باز میشود زندگی کرد. یاد گرفته است حرمت و عزت نفسش را به خاطر هیچ کسی نشکند. و باز هم میگویم ، یاد گرفته است قضاوت نکند....

مریمی ...
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۰ ۱ نظر

تولدت مبارک وبلاگ جانم. تو 18 آذر یکساله شدی. میدانی من از سالها پیش دلم میخواست که تو را داشته باشم ولی نمیشد. البته قبل از تو وبلاگهای دیگری داشتم ولی عمومی نبودند.  پارسال تصمیم گرفتم یک وبلاگ عمومی داشته باشم و اینطور شد که تو متولد شدی و جریان ِ زندگی نام گرفتی. دلم میخواست اینجا از هرچیزی که میخواهم بنویسم ، دلم میخواست یک عالمه خواننده داشته باشی ، دلم میخواست من هم یک بلاگر تاثیر گذار باشم ولی خب نشد. دلایل مختلفی دارد ولی مهمترینش این بود که میدیدم خیلی از حرفها ودغدغه های من ، توسط بلاگرهای دیگر به بهترین نحو نوشته میشود و اینطور میشد که من بیخیال نوشتن میشدم. مثلا نوشته های پریسا را با جان و دل میخواندم و فکر میکردم که چقدر خوب حرفهای دل من را مینویسد و اینطور میشد که کلا بیخیال نوشتن میشدم و بی اهمیت به تو:( 

در هر حال تو عزیز دلم هستی و هیچ کدام از این شبکه های اجتماعی را به اندازه ی تو دوست ندارم. ببخش که به موقع تولدت را تبریک نگفتم. دوستت دارم...

مریمی ...
۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر

از صبح دارم فکر میکنم که چقدر خوبه که میتونم انگشتامو تکون بدم ؛ میتونم بدون کمک کسی لباس بپوشم ، موهامو شونه بزنم ، میتونم از گل سر استفاده کنم ، میتونم لاک بزنم ، میتونم بخونم ، ببینم ، بشنوم ، لمس کنم ، میتونم مزه ها و بوها رو تشخیص بدم ، میتونم هر غذا و هله هوله ای که میخوام بخورم.. از صبح دارم به یه سری کارهای روزمره م فکر میکنم و فکر میکنم چند نفر تو دنیا هستند که همین روزمرگیهای ساده و پیش افتاده براشون حسرت و ارزویه؟؟؟ ب این ساده های عمیق خیلی بیشتر از قبل فکر کنیم. لطفا..

مریمی ...
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷ ۱ نظر