آخرین مطالب

یار مهربان:)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ
 
در اولین سال حکومت طالبان ، من دو عمل جراحی کردم ، یکی آپاندیس بود و دیگری لوزه. آپاندیس ِ خوشحال را هم عمل کردند. این مادر بود که ما را به بیمارستان بردو پدر فقط به ملاقات ما آمد و بستنی آورد. با همه ی این احوال ، مادرم باور داشت که بانوان نباید بیرون بروند و نباید با مردانی غیر از اقوام صحبت کنند. پدرم میگفت: "پکای ، حجاب چادری نیست که بر سر میکنند ، بلکه عفتی است که در قلب نهاده شده". 

زنان ِ بی شماری از موعظه های فضل الله آنقدر به هیجان آمده بودند که مقدار زیادی پول و طلا در اختیارش گذاشتند ، به خصوص در روستاهای دور دست که شوهران در خارج از کشور کار میکردند. میزهایی چیده بودند تا زن ها دستبند های شب عروسی یا سینه ریز خود را تقدیم کنندو برای این کار خانم ها صف کشیده بودند تا به نوبت هدیه ی خود را تقدیم کنند! بعضی ها ثروت یک عمر خود را به این امید که موجبات رضایت خدا را فراهم کرده باشند تقدیم میکردند. فضل الله نیز متقابلا با استفاده از این منابع اقدام به ساختن ساختمان آجری یک ستاد مرکزی در "امام دری" کرد که مجهز به یک مدرسه ، مسجد و دیوار همراه با سدهای بلند به منظور جلوگیری از سرریز شدن آب رودخانه ی سوآت بود. هیچ کس نفهمید سیمان و تیر آهن را از کجا و چگونه تهیه کرد ولی کارگران محلی بودند.هر روستا موظف بود هفته ای یک روز مردها برای کمک به ساختمان اعزام کند. روزی یکی از آموزگاران به نام نواب علی که معلم اردو بود به پدرم گفت: "فردا به مدرسه نمی آیم". وقتی پدرم علت را از وی پرسید ، جواب داد حالا نوبت روستای اوست که باید کازگر اعزام کند. پدرم در جواب گفت: "وظیفه ی اصلی شما تدریس دانش آموزان است". نواب علی گفت: " نه مجبورم این کار را بکنم". 
پدرم با عصبانیت به خانه آمد و گفت: "اگر مردم تا این حد برای ساختمان مدرسه ، راه و یا حتی پاکسازی رودخانه از زباله و پلاستیک داوطلب شوند ، به خدا پاکستان ظرف یک سال بهشت خواهد شد. ولی افسوس که امور خیریه را تنها در ساخت مدرسه و مسجد می دانند". 

چند هفته بعد همان معلم به پدرم اطلاع داد که نمیتواند به دختران تدریس کند چون "مولانا راضی نیست". پدرم سعی کرد عقیده اش را عوض کند و گفت : " من هم موافقم که مربیان زن باید کلاس دختران را اداره کنند ولی ما باید اول دختران را آموزش دهیم تا بتوانیم مربیان مورد نظر را تربیت کنیم".

روزی صوفی محمد از زندان اعلام کرد که هیچ زنی حتی در مکتب نباید درس بخواند. او گفت" اگر کسی به من نمونه ای در تاریخ نشان داد که اسلام به یک مونث اجازه ی مدرسه می دهد ، بیایید بر ریش من ادرار کنید". و رادیو ملا هم توجه خود را به مدرسه ها معطوف کرد! پس از سخنرانی مفصل علیه مدیران مدرسه ، با تشکر اقدام به اعلام نام دخترانی کرد که ترک تحصیل کرده بودند. "دوشیزه فلان از رفتن به مدرسه خودداری کرده و جای او در بهشت است." یا "دوشیزگان فلان روستا از حضور در کلاس خودداری کرده اند و من به این دخترها تبریک میگویم". و به دخترانی چون من که به مدرسه میرفتیم ، گاومیش و گوسفند خطاب میکرد!

من و دوستانم نمی فهمیدیم کجای تحصیل اینقدر نافرجام است! از پدر پرسیدم : " چرا مایل نیستند که دختران به مدرسه برود؟" در جوابم گفت: "از قلم می ترسند!"...



**ممنون که وقت گذاشتید و بریده هایی از این کتاب رو خوندید. 

**من ملاله هستم ، ص ص 146-144

۹۴/۱۱/۰۳
مریمی ...

نظرات  (۲)

چه پدری داشته :)
پاسخ:
اوهوم:) پدرش روشنفکر بوده.. و از خونواده ی مادریش هم خونواده ی قوی و باصلابتی بودن...
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹ مــــــــ. یــ.مــ
مریم این کتاب رو یه بار دیگه هم پست کرده بودی من خیلی مشتاقم بخونمش:)))
پاسخ:
اره تو پست چراغ دانش عکسشو گذاشته بودم..حتما بخونش:) خودم دارم میخونمش و جاهای قابل تاملش رو براتون مینویسم:) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی